گردش سایه ها

انجیر کهن سر زندگی اش رامی گسترد
زمین باران را صدا می زند
گردش ماهی آب را می شیارد
باد میگذرد چلچله می چرخد و نگاه من کم می شود
ماهی زنجیری آب است و من زنجیری رنج
نگاهت خاک شدنی لبخندت پلاسیدنی است
سایه را بر تو فرو افکنده ام تا بت من شوی
نزدیک تو می آیم بوی بیابان می شنوم : به تو می رسم تنها می شوم
کنار توتنهاتر شدهام
 از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است
 از من تا من تو گسترده ای
با تو بر خوردم به راز پرستش پیوستم
 از تو براه افتادم به جلوه رنج رسیدم
 و با اینهمه ای شفاف
با این همهای شگرف
 مرا راهی از تو بدر نیست
زمین باران را صدا می زند من ترا
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم تا زمان را زندانی کنم
باد می دود و خاکسترش تلاشم را می برد
چلچله می چرخد گردش ماهی آب را می شیارد فواره می جهد :‌ لحظه من پر می شود

درود آسمانی ها

زبانم بسته ای یاران کجا شد همزبانی ها
 دریغا دست گرمی کو چه شد آن مهربانی ها
چه می جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد
بهار گلفشانی ها صفای نغمه خوانی ها
عسل در جام کن ساقی که از مستان این مجلس
به جز تلخی نمی بینم
چه شد شیرین زبانی ها
گره از ابروان برچین لبت را شهد باران کن
 به نخوت پیش ما منشین چه سودا از سرگردانی ها
جهان سفله پرور با خردمندان نمی جوشد
فغان از دانش اندوزی دریغ از نکته دانی ها
گل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می پاشد
چنین دادند نامردم جزای گلفشانی ها
ز مهر روی فرزندان دلم خورشید باران شد
بود لبخند گل پاداش رنج باغبانی ها
جوانا می روی غافل کجا دانستی از مستی
که می تازد توانایی به سوی ناتوانی ها
ز پیر خسته در راهی بر آمد آه جانکاهی
که دور ما گذشت اما دریغا از جوانی ها
به دنیا هر چه دل بندی نداند رسم دلداری
سرانجام از تو جان خواهد به جرم جانفشانی ها
تو بر پشت زمین گر روی خوش بر خلق بنمایی
چو باران بر سرت بارد درود آسمانی ها

قیامتی و انابتی

زمین چاک شده کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
 به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
قریا و پروین به هم ریخته
همه عقد منظومه بگسیخته
پراکنده مردم چو پروانه ها
چو موران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا برآید خروش
 دمیده بسی تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر آید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کن و مویه کن بیمناک
نفس آتش آسا زبان چاک چاک
گریزنده مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش
همه کوهها پنبه ی سوده گیر
زمین و زمان را تو نابوده گیر
نیابی به پشت زمین آدمی
همه وعده ها راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان فلک را
به هر سو روان کوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغاز صبح قیامت شود
گنهکار غرق ندامت شود
برآرد خروشی که ای وای من
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه ها بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجه ی وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدیگر در گریز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادی هول آواره ام
ملک می زند نعره بر آدمی
که الملک لله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شرر خیز بین
بپا می شود دادگاه خدای
بدا بر گنهکار نا پارسای
 خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا گنه جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغی و من در دمن مانده ام
بدا بر سرایی که من مانده ام
تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در ‌آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم ای مهربان بر عباد
که دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
 تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیده ای همدم خاک کن
نگویم که در بر رخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست
اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر آیینه ام
مرا نفس اماره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو آیینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گل بر آید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
 همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو بر آورده یی بوی مشک
 عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو میناگری
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
 همه نیستی از تو هستی گرفت
 تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذره فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هرجا نشستم خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
 بسا نقش بر سنگ بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها باده نوش تواند
خدایا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ تست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام
برآری بسی چشمه از سنگها
به یک گل عطا کرده یی رنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهر ست
خدایا چه گویم چه ها کرده یی
گل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدار سنگ
که هر سنگ دریاست هفتاد رنگ
به دریا هنرها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمل نیارد بسی
ز بیننده گل می کند دلبری
به هر برگ صد گونه صورتگری
هوا سبز و سرتاسر بیشه سبز
درخت ارغوانی ولی ریشه سبز
به جنگل بیا و نقش کندو بین
چو بینی همه نقشه ی او ببین
کجا می تواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند
به جز او که گفت آن نواندیش را
 مسدس کند خانه ی خویش را
که آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگری نقش گل ریخته
چه دستی چنین طرحی انگیخته
یه گلها چه کس این همه رنگ داد
به بلبل چه کس شور آهنگ داد
 چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس بی تکیه آویخته
چه کس بیشه را این همه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت دیده ی دل نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا توهستی در اندیشه ام
دود نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا ز حیرت به فریاد من
 ز پا تا به سر حیرت آباد من
از این باده هایی که در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را
کجا مور داند سلیمان کجاست
کجا لعل داند بدخشان کجاست
ز بس نقش حیرت به دل میزنی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه نتو چیستم
چه گویم که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت برافروختن
چه آید ز پروانه جز سوختن