و اینک آن عاشق وار

به شب
شبانه دیگر
ز شهر می رفتیم
ستارگان مشایع بودند
ستارگان قدیم
فراز آمده از شهر پاک آبی خود
و فوج فوج که از اوج شب نظاره گران
کبوتران برفی بودند
سپید پوشان ارواح رفتگان به ما نگران
و اهتزاز پر اندوه دستمال سفید
و اشکهاشان باران نور و مروارید
جواهری که نثار من و تو می کردند
 ولی تلا لو لبخند تو جواهر من
و اشک شوق تو از هر ستاره بهتر من
تو حیف گفتی بازار مردم شیراز
چه قصه هایی گفتم
 و اشک اشک تو باز
در آن سفینه جادو مسافران من و تو
و روزها و شبان بی تسلسل معهود
و آن سفینه کوچک تمام دنیا بود
دو تن خدا ابدی حکمران در آن من و تو و دور
دور ز دوزخ ز دیگران من و تو
و ما گذشتیم آرام
ز کوههای کریم رفیع رنگارنگ
ز گل ز سنگ گذشتیم و باغها گلسنگ و از دماغه امید نیک نیز گذشتیم
ز خویشتن ز هزاران هزار چیز گذشتیم
وزآن بهشت که در او خدای معجزه گر
که قلب تازه بکارد درون سینه ما
من و توییم و شب دیگر و سفینه ما ...

بی تو خاکسترم

 بی تو خاکسترم
 بی تو ای دوست
 بی تو تنها و خاموش
 مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
 دیدگان شررخیز دیوان
 بی تو نیلوفران آذرانند
 بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
 بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده ی آهوانست
 بی تو این دشت سرشار
 دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
 بی تو خورشید سرد غروبم
 بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
 بی تو ای دوست
 بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
 خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو
 ای دوست