لطف خدا

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار باز آید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه دُرّ و گهر گرچه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ی من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر ِ او دم زند از قصه ی ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده ام باز ِ نظر را به تذروی پرواز

باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بوَد کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای

جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بوَد آیا  که فلک زین دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر درت از گوشه کناری بکند