رُستنیها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنیها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و توسادهترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم خواندیم
من و تو واماندیم
من و تو کم دیدیم
من و تو کم چیدیم
من وتو کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!
من و تو کم بودیم
من و تو اما
در میدانها
آنک اندازهی ما میخوانیم
ما به اندازه ما میبینیم
ما به اندازه ما میچینیم
ما به اندازه ما میگوییم
ما به اندازه ما میروییم
من و تو
خم نه و
در هم نه و
کم هم نه
که میباید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من وتو حق داریم که به اندازه ما هم شده،
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...