سودای محال

شب گذشت و سحر فراز آمد
دیده ی من هنوز بیدار است
 در دلم چنگ می زند ، اندوه
جانم از فرط رنج ، بیمار است
 شب گذشت و کسی نمی داند
 که گذشتش چه کرد با دل من
 آن سر انگشت ها که عقل گشود
نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال می بندم ؟
 ز چه پیرایه های گوناگون
به عروس محال می بندم ؟
همچو خاکسترم به باد دهد
 آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمی کشم کاتش
سوزدم ، لیک مهربان سوزد

مثل دریا

مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا
مثل چشمه تو زلالی؛
مثل شبنم روی گلها
برای صحرای تشنه
تو مثال آب و بادی

قد کوهی ، قد قلعه
چه عظیمی ، چه بزرگی

 

برق رعدت حیرت انگیز
وصف حالت شعف انگیز .
مثل بارون که میباره روی ناودون
تیک تیکت شبیهه آهنگ بهاری ؛
روح نوازه نغمه هایت ، مثل چهچهه قناری.
تومثال قطره اشگی
روی گونه های عاشق
مثل اون آب حیاتی
واسه ریشه ی شقایق.
مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا ؛
با شکوهی ، دلربائی.

نجواها

رُستنیها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنیها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم

دیدنیها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم

چیدنیها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم

خواندنیها کم نیست
من و تو کم خواندیم

من و توساده‌ترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم خواندیم
من و تو واماندیم
من و تو کم دیدیم
من و تو کم چیدیم
من وتو کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!

من و تو کم بودیم
من و تو اما
در میدانها
آنک اندازه‌ی ما میخوانیم

ما به اندازه ما میبینیم
ما به اندازه ما میچینیم
ما به اندازه ما میگوییم
ما به اندازه ما میروییم

من و تو
خم نه و
در هم نه و
کم هم نه
که میباید با هم باشیم

من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم

من وتو حق داریم که به اندازه ما هم شده،
با هم باشیم

گفتنیها کم نیست...