سودای محال

شب گذشت و سحر فراز آمد
دیده ی من هنوز بیدار است
 در دلم چنگ می زند ، اندوه
جانم از فرط رنج ، بیمار است
 شب گذشت و کسی نمی داند
 که گذشتش چه کرد با دل من
 آن سر انگشت ها که عقل گشود
نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال می بندم ؟
 ز چه پیرایه های گوناگون
به عروس محال می بندم ؟
همچو خاکسترم به باد دهد
 آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمی کشم کاتش
سوزدم ، لیک مهربان سوزد

نظرات 1 + ارسال نظر
ناهید سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:53

دیشب تو را به خوبی تشبیه ماه کردم تو خوبتر ز ماهی من اشتباه کردم.....مثل خودت عالی بود....سربلند و سلامت باشی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد