تو را بر دیده من جاست

"تو را بر دیده من جاست ".گفتم.

که این جوی و تو سروی. راست گفتم

 

زمن پرسید: هرگز می کنی خواب؟

"نکردم این گنه شب راست." گفتم

 

لبت گفت:"از توام جان است درخواست."

"مرا از توست این در خواست ."گفتم

 

دهانت با دلم گفتا:"کجایی

که پیدا نیستی؟""پیداست ." گفتم

 

"به تنهایی به سر چون می بری"گفت

"خیالت روزو شب با ماست."گفتم

 

"دلت کو؟"گفت"تا با من سپاری."

"اگر دل نیست جان بر جاست ."گفتم

گفتگو با عاشق

گفتمش عزم دیار یار داری؟ گفت اری

گفتمش بر وصل او امیدواری؟ گفت اری

گفتمش با یار چونی؟گفت با یادش بسازم

گفتمش با درد هجران سازگاری؟ گفت اری

گفتم از عهدی که بستی اگهی؟ گفتا که هستم

گفتمش بر عهدت اکنون استواری؟ گفت اری

گفتمش سودت در این سودا چه باشد؟ گفت عشق

گفتم اگاهی ز سر عشق داری؟ گفت اری

گفتمش دانی چه باشد عشق؟ گفت از جان گذشتن

گفتمش جان را در این ره می گذاری؟ گفت اری

گفتمش بر خوان حدیث عشق.خط خون رقم زد

گفتمش نقش شهادت می نگاری؟ گفت اری

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم