دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

سلام زیبای من

گر نمیدیدم در این دنیا ترا

گر نبودم با تو هرگز آشنا

گر در آن محفل نبودی همچو شمع

 یا نمیدیدم ترا در بین جمع

گر ز هر بیگانه ای بیگانه تر

میگذشتم از کنارت بی خبر

 گر بسوی من نمیکردی نگاه

 با نگاهی گر نمیرفتم ز راه

 عاشقی گر در سرشت من نبود

 یا که عشقت سرنوشت من نبود

گر ترا بخت بد کوتاه من

 سوی دیگر میکشید از راه من

 این زمان جانم ز مهرت پر نبود

 سینه ام منزلگه این در نبود

 گر چه عشقت غیر حسرت بر نداشت

 ساقیت جز درد در ساغر نداشت

گر چه دیدم در رهت دام بلا

 وای بر من گر نمیدیدم ترا

بوسه و آتش

در همه عالم کسی به یاد ندارد

نغمه سرایی که یک ترانه بخواند

تنها با یک ترانه در همه ی عمر

نامش اینگونه جاودانه بماند

***

صبح که در شهر، آن ترانه درخشید

نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید

بانگ: هزار‌آفرین! زهرجا بر شد

شور و سروری به جان مردم بخشید

***

نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیکار

مشعل شب های رهروان فداکار

شعله بر افروختن به قله کهسار

بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!

هرکس به هرکس رسید نام تو را پرسید

هر که دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!

***

یاد تو، در خاطرم همیشه شکفته ست

کودک من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار

خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست

***

روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار

خاک تو را بوسه می دهیم، دگر بار

ما همگی " سوی سرنوشت"  روانیم

زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید

بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید

بوسه ی او را به چهره ها بنشانید

آتش او را به قله ها برسانید