قصیده بهار

سحابی قیرگون بر شد ز دریا

که قیر اندود زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا

به ناگه چون بخاری تیره و تار

از آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعد سان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود

وز آن شد روشن و تاریک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی‌عصا در سخت سرما

ز برق او را به کف شمعی که هر دم

فرو مرد از نهیب باد نکبا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا

خروشان و شتابان رود کارون

در افزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبار آلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موجها انگیخت چون کوه

که شد کوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موجهایش کف نشسته

چو برف دی مهی بر کوه خارا

کارون

بلم آرام چون قویی سبکبال
به نرمی بر سر کارون همی رفت

به نخلستان ساحل قرص خورشیــــد
ز دامان افق بیرون همی رفت


شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت

به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت


جوان پارو زنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود

صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود


«دو زلفونت بود تار ربابم
چه می خواهی از این حال خرابم»

«تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»


درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد

زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد


صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت

جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پس دستی نوازش بخش می گشت


«تو که نوشم نئی نیشم چرایی
تو که یارم نئی پیشم چرایی»

«تو که مرهم نئی ریش دلم را
نمک پاش دل ریشم چرایی»


خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت

ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت


ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند

چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند


نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
چه خوش بی مهربونی هر دو سربی

جوان نالید زیر لب به افسوس
که یک سر مهربونی، درد سر بی

مهتاب

در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ
در پرتوی چو دود غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف سیاهش به دست باد
مواج و دلقریب
می زد به روشنایی شب نقش تیرگی
می رفت جویبار و صدای حزین آب
گویی حکایت غم یاران رفته داشت
وز عشقهای خفته و اندوه مردگان
رنجی نهفته داشت
 در نور سرد و خسته مهتاب کوهسار
چون آرزوی دور
چون هاله امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
 می خفت در نگاه
وز دشتهای خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او آن امید جان من آن سایه خیال
می سوخت در شراره گرم خیال خویش
می خواند در جبین درخشان ماهتاب
افسانه غم من و شرح ملال خویش